خانجون مادربزرگ ناصر است. میگفتیم: «خانجون! سیده خانوم عزیز، مومن، بزرگوار اما خوابه دیگه. به خدا نوبت مكه شما هم میرسه، میری زیارت خونه خدا، ما رو دعا میكنی. فكر بد نكن». میخندید و آرام میزد روی پایش و میگفت: «نه، مشكل شما نیست. شما سیدهخانوم رو نمیشناسی. خواب دید پدر خدابیامرزم از دیوار خیلی بلندی افتاد اما پاش نشكست، هیچیش نشد. میدونی چی شد؟ چند وقت بعد، همه دار و ندار پدرم رو دزدیدند، اما از بس پدرم اعتبار داشت، با همون اعتبارش كار كرد و دوباره جون گرفت تو بازار». بعد ما ساكت شدیم. ناصر نگاهی به ما انداخت و گفت: «الهی قربونت بشم خانجون، حالا سیده خانوم خواب دیده كه شما مكه مشرف نمیشی اما حاجی میشی.» خانجون كمی كج نشست رو به سماورش. آب جوش گرفت روی استكانها، برایمان چای ریخت. صبوری كرد، بعد با طمأنینه گفت: «ما هیچچیز نمیدونیم. سیدهخانوم زن باخدایی بود. مسلمون و مومن بود» .
چند سالی گذشت تا اینكه نوبت خانجون رسید و به قول خودش «اسمش درآمد» كه برود مكه. خوشحال بود و سر از پا نمیشناخت. چندین سال صبوری كرده بود و هر بار كه در تلویزیون كعبه و مسجدالنبی را میدید، اشك در چشمانش موج میزد، دست روی سینه میزد و میگفت: «قربان خاك مزارت یا پیغمبر». گفته بودند سال بعد نوبتش میشود. از بد حادثه اعزام حجاج به مكه متوقف شد. خانجون دیگر آن خانجون سابق نبود. به قول ناصر؛ «دیگه خبری از اون غم شیرین تو حرفاش نیست. الان تلخ شده خانجون. غمش، فقط غمه، شیرین نیست.»
هر كاری توانستیم برای شادیاش كردیم؛ رفتیم دیدنش، گفتیم: «خدا رو شكر كه سایهتون بالای سرمونه». گوش نمیداد، فقط یكبار گفت: «دیدید سیده خانوم باز هم خوابی دیده بود كه تعبیر شد؟!» ناصر گفته بود: «خانجون اگه به سیده خانوم اینقدر اعتقاد داری، صبركن، صبركن ببین چرا گفته حاجی میشی».
دیروز ناصر زنگ زد. شب خواب خوانجون را دیده بود با لباس احرام. گفت: «پاشو بریم سر مزار خانجون». آنجا كه رسیدیم ناصر همینطور كه گریه میكرد گفت: «حاجیه خانجون، حجكم مقبول، سعیكم مشكور». هزینه سفر حج خانجون را طبق وصیتش دادهبودیم به یك زوج جوان كه برای خودشان خانهای اجاره كنند.
برچسب : نویسنده : فرومی Iranianfamily بازدید : 135